از من می شنوید با پدر و مادرتان دشمن باشید، چرا که آن ها با حقیقت شما دشمنی می کنند، شما را آنگونه که خودشان با تمام خودخواهی می خواهند رهنمون می شوند. عقده های تمام دوران و داشته هایشان را بر شما امتحان می کنند، مخصوصا اگر فرزن اول باشید.
از من می پرسید در اولین فرصت مستقل شوید و از ایشان فرار کنید، همان چیزی که طبیعت از شما خواسته و به شما نشان می دهد.
فقط گهگاهی با ایشان از دور و نزدیک جویای احوال باشید.
زندگی تان را نابود می کنند ، شما را در ورطه ی انتخاب های اجباری قرار می دهند، بخصوص اگر مانند من با تربیت دینی به صلابه کشیده شده باشید و یک فوبیا در درون تان از عدم ناراحتی پدر و مادر در وجودتان مثل خوره ، هر ثانیه وجودتان را بخورد.
لعنت به این زندگی!
خودتان انتخاب کنید که چه کسی را می خواهید و خودتان انتخاب کنید که چه کنید ، چه بخوانید و
بله البته هزینه دارد، اما ثمره ش رسیدن به هرآنچه هست و شما می خواهید ، است.
لعنت به این زندگی!
زندگی که همه فلاسفه ، دانشمندان، حکما، ادیبان از اهمیت و وقت آن گفته اند و از غیر قابل تکرار بودن آن فریاد زده اند ، بخاطر اشتباه من ، البته که من! در پیروی از پدر و مادری مثلا دلسوز و صد البته خودخواه نابود شد.
چه در تحصیل ، چه در همسر گزینی ، چه در شغل گذایی
اگرچه دوست شان می دارم، این بند احساساتی به خصوص اگر مثل من تربیت شده باشید، روح و روان شما را خرد می کند. نابود می کند، قلب تان را مچاله می کند، از درد تمام قفسه سینه تان را در هم می فشارد. می روید بیرون منزل تا آخر شب تنهایی قدم می زنید که رخ زندگی که آن ها برایتان ساخته اند را نبینید. اما این را به کسی نمی گویید. چرا که باز هم تحت تربیت جبری آن ها به حیایی الکی و دروغین پیوند شده اید.
من دیگر نمی نویسم، دیگر نمی گویم و دیگر نمی خواهم.
من یک آرزو دارم که آن هم آنقدر بعید و ناشدنی است که اصلا نباید در خصوص ش فکر کنم.
نمی شود. و نخواهد شد. نمی خواهد و نخواهد توانست.
به درک این زندگی نا امید کننده و حسرت آلود.
راست می گفت ، دیگر نوشتن بس است، وقتی زندگی قرار نیست تغییری کند و همه ش به کام جهان است و نه ما!
درباره این سایت